گاهی دنیا اینقدر کُند میچرخید که سال ها غصه بجای خون در رگ هام جاری بود ....سال ها بود زمان نمیگذشت و من هر روز در حسرت ، قلبم تیر میکشید و گم شده بودم....در خاطرات گم شده بودم و هر روز در عمق سیاهی غرق میشدم ....چرخید و تمام نشد...اینقدر چرخید و چرخید تا در سیاهی روزنه ای پیدا شد و من نور روشنی دیدم....نور در وجودم پخش شد....
این روزها خون توی رگ هام جاری شده، خنده هام برگشته، انرژیم برگشته،،،شب های غمگینم تموم شده...شب های طولانی و سیاه کوتاه شده....زمان میگذره...با شادی میگذره...بدون هیچ حسرت و دلتنگی...یه گوشه ای از قلبم بیدار شده و کمی میتپه...باید به تمام قلبم راه پیدا کنم و خون را در تمام رگ هایم جاری کنم...روزهای روشن بمون برام...
برچسب : نویسنده : 9zirnevisezendegi5 بازدید : 90